شما اینجا هستید
آخرین اخبار سایت » به کدوم جرم آقای قاضی؟! دختر بودنم؟ یا اینکه تو ایران به دنیا اومدم!

منم دارم همین کارو میکنم
– ادامه ی حرفاتونو میشنوم
– من فقط خواستم به عنوان یه هوادار برم ورزشگاه و تیم مورد علاقمو تشویق کنم. این کجای دنیا جرمه تا دفاعی هم براش وجود داشته باشه، چه برسه به اینکه دادگاهی هم شکل بگیره! آدمای اطرافمون دارن به جای ما تصمیم میگیرن، انگار نه انگار که ما هم به این دنیا اومدیم تا نفس بکشیم. اجازه ی زندگی کردن رو خیلی وقته که از ما گرفتن! فقط داریم اداشو در میاریم… کِی میخوان اجازه ی زندگی کردن به ما بدن پس؟ هر کاری خواستیم انجام بدیم، یه اَمایی دنبالش بود. میدونید آدم بیشتر از هر چیزی از چی میسوزه؟

مثل همه ی وقت هایی که عصبی بودم و ناراحت نمیتونستم اشکامو کنترل کنم، آب دهنمو قورت دادم. ولی اشکام همچنان از چشمام سرازیر می‌شدند و ادامه دادم:
– از اینکه دوساعت بشینی واسه بزرگترت توضیح بدی و قضیه رو از هر نظر روشن کنی، آخرشم یه نه بشنوی و تمام.
کاری که الان من دارم انجام میدم و میدونم بی فایده‌ست. آخرش هم مجرم این دادگاه منم!
– حرف حسابتون چیه؟
– حرف؟ مگه کسی هم به حرف ما گوش هم میده؟ مثل الان…
گوش شنوا میخواییم! خواسته ی خیلی زیادیه؟ کی میخوایید دختر رو به عنوان یک موجود زنده حساب کنید نه یک کالا!؟
همه جا داره از ما به عنوان یه وسیله ابزار میشه. از بدو تولد تا روز مرگ! از ازدواج و تعیین نرخ مهریه گرفته تا قیمت کفنش…
انتخاب هیچ کدوم از مراحل زندگیمون دست خودمون نیست. باید با امر و نهی اطرافیانمون راه بریم و نفس بکشیم!
معنی آزادی بی حجاب بودن نیست آقای قاضی. ما فقط آزادی از نوع زندگی کردن میخواییم! جاهایی که دوست داریم بریم بدون هیچ محدودیت و ترسی! اونجور که دلمون میخواد قدم برداریم برای هدف هامون. آینده ای که با حال الان و گذشته ی دیروز ما فرق چندانی نداره! هممون خسته ایم.،به همدیگه آرامش بدیم!

– کات

با صدای کارگردان نفسمو فوت دادم بیرون. بالاخره این سکانس هم ضبط شد.

– عالی بود خانم راد
– ممنون

بیشتر از این موندن رو جایز ندونستم و قدم هامو تند کردم که زودتر برم. کلی هوادار وایساده بودند و منتظر دیدار! همین که پامو گذاشتم بیرون با موجی از دختر های نوجوان مواجه شدم. یه بنر بزرگ تو دستشون گرفته بودند با عنوان “نمایش را به ما برگردانید”
تو یک قدمیشون وایسادم. اگه چند دقیقه ی پیش داشتم بخاطر نقشم اشک میریختم، الان دیگه دارم برای بغض هایی که تو گلوی دختر های کشورم بود و داشت خفشون میکرد، برای اشک هایی که تو چشماشون جمع شده بودند و سعی در پس زدنشون داشتند، برای چشم های به خون نشسته ی اونا… برای همه ی ذوق و شوقی که برای رسیدن به هدف هاشون و آرزوهاشون داشتند و الان باید کنارش بزنند، اشک میریزم!
خسته ایم از قبر کندن، دفن کردن! هممون یه قبرستون تو مغزمون داریم که هر شب تعداد زیادی آرزو رو در اون دفن میکنیم!
درک کنید نه ترک!
از زندگی طردمون نکنید
به امید اون روز…
گلستان مرادی
#برگردانید

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است -
آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد -